10-26-2007, 10:53 PM
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم
تو کعبه ای هر جا روم قصد مقامت می ک نم
هر جا که هستی حاضری از دور بر ما ناظ ری
شب خانه روشن می شود چون ياد نامت می کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم
گه چون کبوتر پر زنان آهنگ بامت می کنم
گر غايبی هر دم چرا آسيب بر دل می زنم
ور حاضری پس من چرا در سينه دامت می کنم
دوری بتن ليک از دلم اندر دل تو روزنيست
زان روزن دزديده من چون مه پيامت می ک نم
ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کن م
من آينه ی دل را ز تو اينجا صقالی می دهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم
در گوش تو در هوش تو وندر دل پر جوش تو
اينها چه باشد تو منی وين وصف عامت می کنم
ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تر ا
هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کن م
ای چاره در من چاره گر حيران شو و نظاره گر
بنگر کزين جمله صور اين دم کدامت می کن م
گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختل ف
يک لحظه پخته می شوی يک لحظه خامت می کنم
گر سالها ره می روی چون مهره ای در دست من
چيزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم
ای شه حسام الدين حسن می گوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کنم :wink2: